گيله واي جديد منتشر شد


گيله واي جديد منتشر شد

دو ماهنامه ي فرهنگي ، هنري ، پژ‍وهشي ، تخصصي گيلان ،‌گيله وا شماره ي 134 منتشر شد. اين جريده مانا و آبرومند ،‌به همت قافله سالار «گيلان شناسي» استاد جكتاجي اداره و سرپرستي مي شود و با مديريت داخلي سركار خانم سونه جكتاجي ، هرشماره اش به زيبايي به صورت تخصصي سروسامان مي گيرد.

در اين شماره مطالب متنوعي به شمال ايران منجمله ي آن سرمقاله ي مديرمحترم مسئول گيله وا ،‌به سفر معاون اول رئيس جمهورمحترم به گيلان را تحت عنوان «اجحاف مضاعف» رقم زده و با قلم گيرا و جادويي خود تحليلي عالمانه از اين سفر را در اختيار افكار عمومي قرار داده است و در كنارش نيز به خانه هاي تاريخي ، ‌ضيابر و عاشوراي آن و...در بخش شعر ،‌داستان و فولكلور نيز يكي از «افسانه هاي گيلان» (تالش) به قلم تواناي مجيد لطفي به چاپ رسيده است . مانيز با كسب اجازه از استاد جكتاجي با همان مرام گيله وايي كه اين جريده ي محبوب را در كشورنازنين مان محبوتر ساخته است آن را در اختيار خوانندگان فهيم مان قرار مي دهيم :

يكي از ماجراي هاي امير يوسف ، «موشي» و «هَني»بذله گو

مجيد لطفي

يكي ديگر از داستان هايي كه از دوران حكومت اميران محلي گيلان در كوهستان هاي تالش و در منطقه شهرستان رضوانشهر شنيده مي شود داستان امير يوسف همراه با اسب موشي رنگ و بذله گويي به نام «هني»مي باشد.

گويند امير يوسف كه يكي از اميران محلي قلعه منطقه بوده اسبي داشت به رنگ نيلي مايل به سفيد كه در اصطلاح محلي ،‌رنگ موشي گفته مي شود ، به اين خاطر آن اسب را «موشي» صدا مي زدند .علاقه اي كه امير يوسف به اسب جوان خود داشت زبانزد خاص و عام شده بود،تا اينكه موشي بيمار مي شود و خبر به گوش امير مي رسد.

امير يوسف از خبر بيماري اسب خودغمگين خشمگين مي شود ، از اين رو به تيمار گران اسب دستور مي دهد كه به هر طريق شده بهترين طبيب چارپايان را بيابند تا موشي او را درمان كنند در غير اين صورت اگر كسي خبر مرگ موشي را به زبان آورد گردن او زده خواهد شدو تيمارگران را نيز تنبيهي سخت خواهد كرد. طبيبان چارپايان را از راه هاي دور و نزديك آوردند ولي مداواها بي نتيجه ماند و موشي نحيف و لاغر تر شد تا اينكه مرد.

مرگ موشي تيمار گران را دچار بلا و مصيبت بزرگي كرد،‌زيرا كسي را جرأت و ياراي گفتن خبر به اميرنبود ، چون مي ترسيدند كه سر آن ها زده شود. مي دانستند وقتي امير يوسف دستور و يا فرماني را صادر كند حتماً آن را اجرا مي كند تا حرف هايش در بين مردم بي ارزش تلقي نشود.

تيمارگران تنبيه يكي از كارگران را كه دوسال پيش مورد خشم و غضب امير قرار گرفته بود . هنوز فراموش نكرده بودند كه آن كارگر را پس از لخت كردن و بستن دست و پايش داخل يك كيسه گوني بزرگ كردند ،سپس يك گربه وحشي را نيز داخل همان گوني انداختند و بعد از مدتي خون از گوني بيرون زده بود.

از قضا در همين بين چشم تيمارگران به بذله گوي محله «هني» مي خوردكه قصد رفتن به نزد امير يوسف را داشت . هني مردي ساده لوح بود وآرام ،‌قد كوتاه و سرو صورتي پهن و تخم مرغي شكل داشت ، موهاي سرش هم كاملاً ريخته شده بود از اين رو برخي از اهل محل او را هني كچل و يا به زبان محلي پيسَ هني صدا مي كردند. گويند در جواني عاشق دختري شده بود كه خانواده دختر پس از اطلاع يافتن ، دختر را به يكي از بستگان خود در ولايت دورتر شوهر مي دهند .

او بذله گو و شوخ طبع بود اما همواره بخش تاريك وجود دروني خود را پنهان نگه مي داشت. از آن سو امير يوسف نيز هر وقت احساس تنهايي و دلتنگي مي كرد او را مي خواست تا با بذله گويي هايش غم و اندوه دروني او را بزدايد و به امير شادي و نشاط ببخشد. «هني» قاعده بازي با امير را خوب مي دانست ، ضمن بذله گويي مسائل و نكات اجتماعي را طنز گونه بيان مي داشت و اين امر سبب شده بود كه امير علاقه  خاصي به او پيدا كند و او را هني زيرك بخواند.

تيمارگران با ديدن هني چاره را در اين ديدند كه مُردن اسب موشي رنگ امير را با او كه آدمي به ظاهر ساده بود در ميان گذارند. وقتي كه هني از مردن اسب موشي رنگ امير و گردن زده شدن خبردهنده آن آگاه شد خنده اي كرد و گفت : من نمي توانم مرگ موشي را به امير خبر دهم چون ممكن است گردن من زده شود . آن ها اصرار كردند ،‌ضجه و زاري كردند و گفتند امير تو را دوست دارد و نمي كشد. هني دلش سوخت و گفت : پس برويد از داخل اصطبل يك موش پيدا كنيد و آن را براي من هديه بياوريد.تيمار گران با عصبانيت به تمسخر و مضحكه هني پرداختند و گفتند ؛ ما را غم جان است و تو را غم موش ؟

هني از تمسخر آن ها دلگير شد و تصميم به رفتن گرفت كه آن ها باز مانع شدند ،‌تيمار گران به ناچار به داخل اصطبل رفتندتا يك موش شكار كنند . سرانجام توانستند با سختي بسيار ، يك موش كوچك را در تله موش ،‌مرده بيابند .هني با خوشحالي گفت: همين مرده موش براي من كفايت مي كند. آن گاه هني موش مرده را در جعبه اي كوچك قرارداد و با دستمالي روي آن را پوشاند و در جيب خود گذاشت و به سوي عمارت امير يوسف گام بر داشت .

تيمار گران از اين عمل هني هاج و اج ماندند ،‌اما جرأت هيچ اعتراضي نداشتند ،‌چون مي ترسيدند كه باز قهر كند . گرچه بعد از رفتن او باز هم به به تمسخر او پرداختند.دقايقي بعد هني به خدمت امير رسيد ، بوسه اي بر دست امير زد و آن گاه در گوشه اي از اتاق روي دو زانو نشست ،‌از هر دري سخني گفته شد و هني با شور هيجان مسائل و نكات اجتماعي را همچنان طنز گونه براي امير بازگو كرد. ساعتي از بذله گويي ها و غلبه بر غم و اندوه اميربه خوبي و خوشي گذشت.

هني پس از پايان كار دست بر جيب برد و دستمالي را از جيب در آورد و گره آن را باز كرد. نگاهي به امير و نگاهي به موش مرده انداخت ،‌امير متوجه موش مرده كوچك شد كه در درون يك جعبه كوچك قرار داده شده بود ، امير بالحني تند و با عصبانيت به هني گفت : اي مردك با چه جرأتي و چگونه به خود اجازه داده اي كه يك موش مرده را داخل عمارت من كني؟ هني لبخندي ترس گونه بر لب گرفت و بلافاصله شعرگونه گفت : موشي خوابيده نمي زند گوش ـ سگ ها منتظر ،‌دوش تا دوش ـ بيچاره موشي خواب و خوراك نداشت ـ زين سبب رفت زحال و هم زهوش.

امير يوسف با شنيدن اين حرف هاي شعر گونه هني لحظه اي مكث كرد و به فكر فرو رفت ، سپس از جايش برخاست و فهميد كه منظور هني با اين نمايش نمي تواند موش مرده درون جعبه باشد و ممكن است منظورش اسب موشي رنگش باشد، با عصبانيت و خشم گفت : هني نكند منظور تو اين باشد كه اسب موشي رنگ من مرده ؟ هني سري تكان داد و اين بار با خونسردي گفت : اي امير من نگفتم موشي مرده است ، شما گفته بوديد اگر كسي خبر مرگ موشي را به زبان بياورد ، گردن او را خواهيد زد. اما اين خبر را من به زبان نياوردم بلكه شخصي شما اولين كسي بوديد كه مرگ موشي را به زبان آورديد.

امير يوسف وقتي اين واقعيت را از زبان هني مي شنود متوجه مي شود بذله گوي او نمي خواسته كسي از تيمارگران اسب كشته شود و نيز از اين كه توانسته با يك موش مرده خبر مرگ اسب موشي رنگش را شعر گونه به او اطلاع دهد ،‌در درون خود هوش  و ذكاوت هني را تحسين كرد و در حين ناراحتي ، آرام گرفت و به مرگ اسب موشي رنگ خود رضايت داد.

تيمار گران نيزپس از رهايي از اين مخمصه هوش و ذكاوت هني را ستودند و از كرده خود پشيمان شدند .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

امير يوسف از اميران قلعه منطقه رضوانشهر بوده كه اين قلعه بالاتر از روستاي اورماملال در نزديكي روستاي ييلاقي بياچال در كوه هاي تالش قراردارد كه امروزه برخي به آن ، قلعه امير ساسان و برخي به آن ، قلعه امير سامان گويند كه در لغت نامه دهخدا نيز به همين نام آمده ولي مردم آبادي هاي همجوار قلعه ، آن را «قلعه پِشت» گويند.

 

 

  

 

 

 

 

 

 



آخرین نظرات ثبت شده برای این مطلب را در زیر می بینید:

برای دیدن نظرات بیشتر این پست روی شماره صفحه مورد نظر در زیر کلیک کنید:

بخش نظرات برای پاسخ به سوالات و یا اظهار نظرات و حمایت های شما در مورد مطلب جاری است.
پس به همین دلیل ازتون ممنون میشیم که سوالات غیرمرتبط با این مطلب را در انجمن های سایت مطرح کنید . در بخش نظرات فقط سوالات مرتبط با مطلب پاسخ داده خواهد شد .

شما نیز نظری برای این مطلب ارسال نمایید:


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: